#چشمان_نفرین_شده_پارت_164
- نه اتفاقاً خیلی هم گرسنمه؛ اگه تو مشکلی نداشته باشی من خوشحال میشم باهاتون بیام.
از این حرف ارغوان تعجب کردم. به چهرهاش که دقیق شدم فهمیدم مضطرب است؛ ولی جلوی مهرداد خجالت میکشد چیزی بگوید.
مهرداد با خوشحالی گفت:
- پس شما چند دقیقه همین جا منتظر باشید تا من برم برای غروب بلیط بگیرم و بیام.
مهرداد که رفت به ارغوان گفتم:
- مگه قرار نبود زود بریم پیش بقیه؟ اتفاقی افتاده؟!
ارغوان سر جای مهرداد نشست و گفت:
- ده دقیقه پیش مامانم زنگ زد گفت تو پارک عمهزرین زیاد حالش خوب نبوده، مامانت نمیدونم چی بهش گفته عمهسیمین هم پشت عمهزرین دراومده بحثشون شده. عمه سیمین هم پاش رو تو یه کفش کرده که من دیگه نمیتونم بمونم. آقا مرتضی رو مجبور کرده از همونجا راه افتادن رفتن ده. عمو هم به زور عمه زرین رو راضی کرده تا فردا صبح بمونن بعد برن. مامانم گفت اینجا زیاد اوضاع جالب نیست، بهتره شما برین برای خودتون یه گشتی بزنین لااقل به شما خوش بگذره. اینجا بیاین اعصابتون خرد میشه.
از طرفی خوشحال بودم که دیگر لازم نیست بروم پیش آنها و به بگومگوهایشان گوش دهم و میتوانم پیش مهرداد باشم، از یک طرف هم ناراحت بودم؛ چون میدانستم یک اسکی روی اعصاب درست و حسابی انتظارم را میکشد.
نگاهی به گوشیام انداختم. خبری نبود. خوب شد زنعمو شیرین به ارغوان زنگ زد وگرنه باید اینهمه راه را بیخودی تا پارک جنگلی میرفتیم.
یکدفعه فکری به سرم زد.
romangram.com | @romangram_com