#چشمان_نفرین_شده_پارت_162
با خوشحالی گفت:
- میگم کالی من خیلی گشنمه، چهطوره بریم یه جا یه چیزی بخوریم.
- من میگم مهمون داریم، همین یکی دو ساعت رو هم به زور پیچوندم، تو میگی بریم ددر!
مهرداد دوباره ابروهایش را در هم کشید و گفت:
- خسته نباشی بابا، تو هم با این مهمون نوازیت! من اینجا غریبم، جای اینکه ازم پذیرایی کنی میخوای زودتر دکم کنی برم.
رویش را برگرداند و به گلهای باغچه خیره شد. برای دلجویی گفتم:
- مگه تو نگفتی بلیط دارم!
بدون نگاه به من با صدایی آرام گفت:
- یه قطار الان حرکت میکنه؛ ولی من بلیطش رو نگرفتم؛ چون دوست داشتم بیشتر با تو باشم. یه قطار دیگه هست که غروب حرکت میکنه گفتم با اون برم.
افتادم به توجیه.
- خب باشه بریم؛ ولی ارغوان رو چیکار کنیم؟
romangram.com | @romangram_com