#چشمان_نفرین_شده_پارت_161
- یعنی تو میخوای بگی شمارهی من رو حفظی؟
معلوم بود که حفظ نبودم. دیدم بهتر است جمعش کنم تا بیشتر از این گند نزدم.
- پس بالاخره چه جوری بهم زنگ زدی؟
مهرداد دوباره لبخند زد و گفت:
- هیچی دیگه همینطور که تو قطار نشسته بودم و به تو فکر میکردم یدفعه رسیدیم به ایستگاهتون. یهویی دلم خواست از قطار پیاده شم. اومدم تو این پارک و نشستم توی همین آلاچیق. بعد از چند دقیقه یه فکری به سرم زد. چند تا از عددهای شمارهت رو یادم بود. همینطوری رندومی بقیهش رو میگرفتم. چند بار فحش و بدوبیراه شنیدم که سرصبحی مردم رو از خواب بیدار کردم تا بالاخره خودت گوشی رو جواب دادی. هیچی دیگه حالا هم که در خدمت شمائیم.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- یعنی تو الان انتظار داری این چرندیاتی که گفتی رو من باور کنم؟! یعنی همه زار و زندگیت تو ساکه بود؟! شمارهی هیشکی رو هم حفظ نبودی یا یه جا یادداشت نکرده بودی؟!
با دلخوری گفت:
- حقیقت همینه، تو هم اگه یه خورده به من اعتماد داشتی باور میکردی!
کمی فکر کردم و گفتم:
- خیلی خب حالا قیافهت رو اونطوری نکن، باور کردم.
romangram.com | @romangram_com