#چشمان_نفرین_شده_پارت_156
آقا مرتضی به جای من جواب داد:
- کجای کاری فیروزه خانم! جوونهای امروز که دیگه دوست ندارن با ما پیروپاتالها بیرون برن !
من از ترس اینکه مامان که معلوم بود کلمهی "پیروپاتال" حسابی حالش را گرفته، چیزی نگوید، فوری گفتم:
- نه عمو، این چه حرفیه؟ من راه رو بلدم، کار ارغوان جون که تموم شد میایم پیشتون.
دوباره همه به مامان نگاه کردند.
- باشه ارغوان جون رو ببر؛ ولی زود بیاین پیش ما، توی راه هم خیلی مواظب باشین.
به اصرار مامان با آژانس رفتیم. توی راه به مهرداد زنگ زدم و آدرس را از او گرفتم. توی پارکی نزدیک راه آهن منتظرم بود.
ارغوان با دقت به حرفهایمان گوش میداد. شک داشتم که قابل اعتماد است یا نه ؛ ولی مجبور بودم جریان مهرداد را تا جایی که به او مربوط میشد، برایش تعریف کنم.
وقتی مهرداد را دیدم تازه فهمیدم چهقدر دلم برایش تنگ شده؛ ولی انگار دلتنگی او از جنس دیگری بود؛ چون انگار مدتها من را ندیده همینطور بیحرف زل زده بود به من و چشم برنمیداشت. حس خاصی توی نگاهش بود.
لباسی که به تن داشت را تابهحال ندیده بودم. موهایش از آخرین بار که دیده بودمش کمی بلندتر شده بود، کمی هم لاغر شده بود و زیر چشمهایش گود افتاده بود.
بعد از چند دقیقه بالاخره به خودم آمدم.
romangram.com | @romangram_com