#چشمان_نفرین_شده_پارت_153


اول با تعجب نگاهم کرد بعد آمد و کنارم نشست.

- مثلاً چه کاری؟

- ببین من امروز باید حتماً یه جایی برم؛ ولی مطمئنم مامانم نمی‌ذاره، اگه تو بگی که یه سری خرید داری و می‌خوای من رو هم با خودت ببری، راضی میشه.

- مگه کجا می‌خوای بری؟

- حالا تو کاری که گفتم بکن توی راه بهت میگم. حالا پایه‌ای یا نه؟

توی فکر رفت. ترسیدم موافقت نکند. می‌دانستم دختر باهوشی است و بی‌گدار به آب نمی‌زند. بعد از چند دقیقه که جان من را به لبم رساند گفت:

- باشه، فقط امیدورام قولت یادت نره.

وارد پذیرایی که شدیم صدای مادرم را شنیدم که گفت:

- آره آب و هواش هم خیلی خوبه !

همه‌ی بزرگ‌ترها جمع بودند و به احتمال زیاد در مورد جایی که می‌خواستند بروند بحث می‌کردند. به نظرم منظور مادرم پارک جنگلی خوش آب و هوایی بود که در چند کیلومتری شهر در دامنه‌ی کوه قرار داشت.

عمه زرین با بی‌حوصلگی گفت:

romangram.com | @romangram_com