#چشمان_نفرین_شده_پارت_152
- جدی که نمیگی؟
- اتفاقاً خیلی هم جدیام. داشتم برمیگشتم خونه؛ چون دلم برات تنگ شده بود گفتم سر راه بیام ببینمت.
- وای مهرداد!
- واقعاً ممنونم از این استقبال گرمت عزیزم، تو رو خدا بیشتر از این شرمندهام نکن.
- نه، من خودم که خیلی خوشحال شدم از این که اومدی؛ ولی خب بهت گفته بودم که مهمون داریم، امروز میخوایم بریم بیرون، فکر نکنم بتونم از زیرش در برم.
- خودت یه کاریش بکن دیگه، من تا چند ساعت دیگه میخوام راه بیفتم، خیلی دوست دارم قبلش ببینمت.
همان لحظه که تلفن را قطع کردم ارغوان وارد اتاق شد. صبح به خیر بیحالی نثار هم کردیم.
انگارتوی کیفش دنبال چیزی میگشت. چشمهایم را تنگ کردم و با دقت نگاهش کردم. مشکوک بودم نکند چیزی از حرفهایم شنیده باشد. به قیافهاش نمیآمد فضول باشد. بعد ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد.
نشستم روی تخت.
- اگه من قول بدم کاری کنم که خونهی آقاجون فروش نره، تو برام یه کاری میکنی؟!
فکری برای جلوگیری از فروش خانه نداشتم؛ ولی فعلاً به جز این قضیه دستم به جای دیگری بند نبود.
romangram.com | @romangram_com