#چشمان_نفرین_شده_پارت_149
انگار فکرم را خوانده باشد، بیمقدمه گفت:
- ما با اینکه دخترعموییم، تا حالا با هم بیشتر از چند تا کلمه حرف نزدیم.
- اوهوم.
برای اینکه چیزی گفته باشم پرسیدم:
- رنگ چشمهات به مامانت رفته؟
صدای اندوهناکش را شنیدم.
- نه چشمهای مامانم میشیه. چشمهای من عسلیه، به بابای خدابیامرزم رفته.
بعد انگار به یاد مطلب تازهای افتاده باشد، به سمت من روی پهلویش چرخید و دستش را زیر سرش اهرم کرد.
صدایش انگار انرژی تازهای گرفته بود و لحنش خودمانی شده بود.
- میگم تو با اینکه خونهی بابا بزرگ رو بفروشن موافقی؟
بابابزرگ! چه کلمهی غریبی. اصلاً یادم نمیآید آخرین بار کی پدربزرگم را دیدهام. حتی قیافهاش خوب توی ذهنم نیست، فقط تصاویری مات و گنگ از سالها قبل.
romangram.com | @romangram_com