#چشمان_نفرین_شده_پارت_148


- آره سیمین جون، حالا حالا‌ها باید پیش ما بمونید.

***

چند ساعت بعد، ارغوان روی تختم نشسته بود و من هم در حال انداختن رختخوابم روی زمین بودم که زن‌عمو شیرین سرش را از لای در تو کرد و رو به ارغوان گفت:

- راحتی عزیزم؟ چیزی نمی‌خوای؟

ارغوان گفت:

- نه مامان، همه چی خوبه.

ارغوان را برای خواب به من حواله داده بودند.

نگاهی توی گوشی‌ام انداختم. هیچ خبری نبود. از آخرین باری که مهرداد را دیده بودم هیچ خبری از او نداشتم. زنگ نزده بود و چندبار هم که من زنگ زدم تلفنش خاموش بود.

نگرانش شده بودم، شاید هم بیشتر از این‌که او نگرانم نبود، نگران بودم.

چراغ را خاموش کردم و دراز کشیدم. توی نور مهتاب که از پنجره توی اتاق افتاده بود،ارغوان را دیدم که طاق باز خوابیده و به سقف زل زده بود. به موهایش که روی بالشم پخش بود نگاه کردم. سیاهی‌شان بالش سفیدم را لک کرده بود.

این عجیب نیست که من هیچ‌وقت تابه‌حال با دختر عمویم که همسن و سال من است همکلام نشده‌ام و هیچ چیز از او نمی‌دانم؟

romangram.com | @romangram_com