#چشمان_نفرین_شده_پارت_145


هیچ‌کدام بچه‌هایشان را با خودشان نیاورده بودند، به جز زن‌عمو شیرین که به احتمال زیاد می‌خواسته جلوی قوم شوهر بی‌یار و یاور باقی نماند! البته فکر می‌کنم ضرب العجل من برای بازگشت به خانه هم به همین علت بوده تا مامان که می‌دانسته روی سیاوش نمی‌شود حساب کرد، در خانه‌ی خودش حداقل از تعداد نفرات کم نیاورد.

مامان بدون این‌که به زن‌عمو شیرین نگاه کند با او سلام و احوال‌پرسی کرد. سلام ارغوان را هم وانمود کرد که اصلاً نشنیده! البته از بقیه هم استقبال بهتری نشد.

بعد از رد و بدل کردن تعارفات مرسوم از نوع: « خوش آمدید »، « چرا بچه‌ها رو نیاوردید؟»، « ما زودتر از این منتظرتون بودیم! » و ...و شنیدن جملاتی از قبیل: « ببخشید مزاحمتون شدیم! »، « نمی‌دونم چرا هوا این‌قدر زود گرم شده! » و ...ناهار که با تلاش زیاد مامان از رستوران سر کوچه تهیه شده و برای درآوردن چشم فامیل شوهر، در بهترین ظروف خانه سرو شده بود، خورده شد.

بعد هم چرت بعد از ناهار که به هیچ عنوان نمی‌توان از آن گذشت.

بالاخره بعد از کلی لبخند زورکی، نگاه چپ چپ ، چشم‌غره و اخم و تخم، عمه سیمین دهان باز کرد.

- ولله راستش داداش ما امروز مزاحمتون شدیم...

بابا وسط حرفش پرید.

- مزاحم چیه آبجی! شما مراحمید.

و چشم‌غره‌ی مامان را به جان خرید.

عمه سیمین ادامه داد:

- نظرلطفتونه داداش، بله ما قصدمون بعد از دیدن شما و بچه‌ها – مامان را جا انداخت – اول این بود که کدورت‌هایی رو که از اون‌دفعه که اومده بودین پیشمون، بینمون مونده بود برطرف کنیم، دوم این‌که به‌خاطر حرف و حدیث‌هایی که اون‌دفعه سر خونه پیش اومد بگیم یه بنده خدایی پیدا شده که می‌خواد خونه‌ی آقاجون رو با قیمت خوب بخره.

romangram.com | @romangram_com