#چشمان_نفرین_شده_پارت_144
- موافقم، کاش به این زودی نمیرسیدیم.
برای مدتی طولانی به هم خیره شدیم تا قطار برای من به ایستگاه آخر رسید و ایستاد. مهرداد دنبالم از کوپه خارج شد و کنار در خروجی ایستاد. قبل از اینکه پیاده شوم نگاهش کردم. با لحن دلداری دهندهای گفت:
- این چه قیافهایه که به خودت گرفتی خانمی؟ تا چشم به هم بزنی دوباره همدیگه رو دیدیم. اصلاً خدا رو چه دیدی، شاید به سرم زد و وسط تعطیلات اومدم شهرتون عید گردشی.
قبل از اینکه اشکم سرازیر شود، با یک لبخند نصفه و نیمه که از صدتا گریه بدتر بود، با خداحافظی سریعی از روی پلههای قطار پایین پریدم. در بسته شد و قطار شروع به حرکت کرد. تا جایی که میتوانستم ببینم، مهرداد همانجا پشت در ایستاده بود.
جلوی اولین تاکسی را گرفتم و سعی کردم تا خانه به هیچ چیز فکر نکنم.
***
«فصل 7»
«ارثیه پدری»
مامان بالای پذیرایی روی کاناپه نشسته و به روبرو خیره مانده بود. عمه سیمین روی مبل روبرویی او، اخمهایش را جمع کرده بود. عمه زرین هم کنارش نشسته بود. حسن آقا، شوهر عمه زرین صندلی کنار در ورودی را انتخاب کرده بود، انگار هر لحظه قصد داشت از در بیرون بپرد و پا به فرار بگذارد. زنعمو شیرین روی مبلی دو نفره کنار در آشپزخانه نشسته بود. دخترش که تازه فهمیدم اسمش ارغوان است هم کنار مادرش نشسته بود و برعکس مادرش و بقیه، هنوز لباس سیاه به تن داشت. پدرم و آقا مرتضی، شوهر عمه سیمین هم که کنار هم نشسته بودند، جوری سر جاهایشان به جلو خم شده بودند که انگار هر آن منتظرند بپرند وسط میدان و میانهی دعوا را بگیرند. من هم پشت اُپن آشپزخانه سنگر گرفته بودم تا از خطرات احتمالی از قبیل؛ پرتاپ اشیاء و گیس و گیسکشی در امان بمانم.
سیاوش هم از دیشب که مهمانان خبر آمدنشان را دادند، مشخص بود که میخواهد فلنگ را ببند. همینطور هم شد و صبح قبل از رسیدن آنها جیم زد، بعد خبر داد با دوستانش به شمال رفته.
مهمانها حوالی ظهر از راه رسیدند.
romangram.com | @romangram_com