#چشمان_نفرین_شده_پارت_143
نمیدانم توی این هوا چرا اینقدر تشنه شده بودم؛ ولی الحق و الانصاف آب خنکی بود که حسابی چسبید.
شیشهی آب را که از دهانم دور کردم متوجه شدم آب از گوشهی دهانم سرازیر شده و شال و جلوی مانتوام را خیس کرده. میخواستم با شالم دهانم را پاک کنم که متوجه شدم مهرداد سرش را جلو آورده و با دستمال سفیدی در حال پاک کردن گوشهی دهانم است. اینقدر به من نزدیک بود که میتوانستم گرمی نفسهایش را روی صورتم احساس کنم.
بعد از چند لحظه سرش را بالا آورد و توی چشمهایم نگاه کرد. نگاهش جوری بود که به هر کاری وادارم میکرد.
بیهوا از جایم بلند شدم و در حالیکه سعی میکردم توی چشمهایش نگاه نکنم ، با معمولیترین لحنی که میتوانستم به صدایم بدهم گفتم:
- چهقدر اینجا گرمه! چهطوره بریم بیرون یه هوایی بخوریم!
قبل از اینکه مهرداد جوابی بدهد، در کوپه باز شد و مسافرهای داخل کوپه سر جایشان برگشتند. من هم با خیال راحت سر جایم نشستم. مهرداد که کمی دمغ به نظر میرسید گفت:
- تو که میخواستی بری هوا بخوری؟
شانههایم را بالا انداختم و با بیخیالی گفتم:
- نه دیگه، الان قطار راه میافته تا چند دقیقه دیگه میرسیم ایستگاه، باید پیاده بشم.
از آن حال و هوا خارج شد و گفت:
- چه بد!
romangram.com | @romangram_com