#چشمان_نفرین_شده_پارت_142


با حوصله قدم برمی‌داشتم و چمدان را دنبال خودم می‌کشیدم.

از این‌که با مهرداد هم‌قدم بودم، به شدت احساس خوشحالی می‌کردم. هنوز چند دقیقه‌ای به حرکت قطار باقی بود.

به قطار که رسیدیم، مهرداد بلیط‌ها را به مأمور قطار نشان داد، ساکش را روی دوشش گذاشت و چمدان مرا با حوصله دنبال خودش از پله‌ها بالا کشید.

از فکر این‌که در این سفر مهرداد هم با من می‌آید و دیگر تنها نیستم ذوق زده بودم. با این‌که مقصدمان یکی نبود؛ ولی باز هم خوب بود.

از شانس قشنگ من، روز قبل از حرکت‌مان ماشین مهرداد خراب شد و وقتی آن را پیش تعمیرکار برده بود، تعمیرکار گفته بود قطعه‌ی آن پیدا نمی‌شود و باید تا بعد از تعطیلات آنجا بماند. این شد که مجبور شدیم با قطار برگردیم.

توی کوپه‌مان به جز من و مهرداد، چند نفر دیگر بودند که من توجه‌ای به ‌آنها نکردم؛ چون مهرداد توی راه مدام زیر گوشم پچ‌پچ می‌کرد و چرت و پرت می‌گفت و نمی‌گذاشت برای یک لحظه حواسم جمع شود. این‌قدر حرف زد که من اصلاً نفهمیدم چه‌طور به ایستگاهی که قطار همیشه در آن توقف می‌کرد رسیدیم.

مهرداد گفت:

- می‌خوای بریم بیرون یه حال و هوایی عوض کنیم؟

- نه بهتره همین‌جا بمونیم.

بقیه‌ی مسافرهای کوپه پیاده شدند و فقط من و مهرداد ماندیم.

مهرداد به من خیره شده بود و من آن‌قدر گرمم شده بود که احساس تشنگی می‌کردم. زیر نگاه خیره‌ی مهرداد شیشه‌ی آب را از روی میز چوبی کنار دستم برداشتم. آن‌قدر هول بودم که در شیشه از دستم رها شد و سر خورد زیر صندلی. سعی کردم بی‌توجه به خراب کاری‌ام آب بخورم.

romangram.com | @romangram_com