#چشمان_نفرین_شده_پارت_141


- چه سفری بشه !

سرش را بالا آورد و با لبخند گفت:

- راستی برات یه هدیه کنار گذاشته بودم.

بعد از توی یکی از قفسه‌ها یک کتاب برداشت و گرفت طرفم که اسم فروغ روی جلدش می‌درخشید.

کتاب را گرفتم و با لذت روی جلدش دست کشیدم. بی‌هوا یکی از صفحه‌هایش را باز کردم. نگاهم که به شعر افتاد، لبخند زدم.

توی چشم‌های مهرداد نگاه کردم و شعر فروغ را از حفظ خواندم.

- آری آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

***

romangram.com | @romangram_com