#چشمان_نفرین_شده_پارت_140
- خب میدونی خونهام رو تو تهران هنوز تحویل ندادم، یه سری کتاب هم تو انباریه که حتما باید بیارم. از اون طرف یه سری کار هم تو دانشگاهمون دارم که اگه دو سه روز مونده به عید بریم و شانس بیارم دانشگاه هنوز باز باشه، میتونم انجام بدم.
- مطمئنی که دانشگاه بازه؟
- خب اگه باز هم نباشه اشکالی نداره.
- میگم تو اینجا کسی رو نداری که بخوای عید بری خونهشون؟ عمهای، خالهای، دایی؟
- نه، بابام که یکی یدونه بود خواهر و برادر نداشت. فامیلهای مامانم هم که اصلاً تا حالا ندیدم، نمیدونم هستن! نیستن!
بعد از کمی مکث در حالیکه صورتش در هم رفته بود گفت:
- میگم کالی اگه راضی نیستی بیام راحت بگو، چرا بهونه میاری؟!
به اشتباهم پی بردم و در حالیکه هول شده بودم گفتم: نه این چه حرفیه؟ من بهخاطر خودت گفتم. گفتم شاید دانشگاهتون بسته باشه و مجبور شی دوباره کاری کنی؛ وگرنه من که از خدامه با هم بریم.
سرش را پایین انداخت و در حالیکه با انگشتان دستش بازی میکرد آهسته گفت:
- آخه من دوست ندارم بدون تو اینجا تنها بمونم.
خندیدم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com