#چشمان_نفرین_شده_پارت_139


رفتم بالای سرش و گفتم:

- می‌دونستی من عاشق کتابم؟

تکان خورد؛ ولی با پررویی به روی خودش نیاورد و گفت:

- کتاب، طبیعت، رودخونه، شما به جز مهردادِ بیچاره عاشق همه‌ی چیزهای دیگه‌ی این دنیا هستین.

نشستم روی یک چهارپایه و گفتم:

- خب بابا، خودت رو لوس نکن. بگو ببینم چه خبر؟

روی میزی کنار کتاب‌ها نشست.

- سلامتی. میگم کالی تو واقعا عید می‌خوای بری خونه‌تون؟

- آره، مامانم زنگ زد اصرار داشت که حتماً برم.

- راستش داشتم فکر می‌کردم که من هم باهات بیام!

تعجب کردم. مهرداد که چشم‌های گرد من را دید، توضیح داد.

romangram.com | @romangram_com