#چشمان_نفرین_شده_پارت_138


با تعجب گفت:

- کالی تو حالت خوبه؟

- نه، دارم از خستگی می‌میرم.

- کجایی تو؟

- توی پاساژ نزدیک میدون. از صبح دارم دنبال یه دست لباس خوب می‌گردم.

- من تو مغازه‌ام. بیا این‌جا.

این‌قدر خسته بودم که بی‌چون و چرا قبول کردم.





توی مغازه، مهرداد میان یک مشت کتاب گم شده بود.

مهرداد مغازه‌ی کتابفروشی‌اش را توی آرمانشهر دوباره راه انداخته بود. می‌گفت احساس می‌کند بعد از مرگ پدرش زیادی توی لاک خودش فرو رفته و بهتر است یک تکانی به خودش بدهد. مغازه هنوز راه‌اندازی نشده بود و در حال آماده‌سازی بود.

romangram.com | @romangram_com