#چشمان_نفرین_شده_پارت_136


مهرداد که بی‌اندازه گرفته به نظر می‌رسید، با صدایی خش‌دار زیرِ گوشم زمزمه کرد:

- عاشق رنگ چشم‌هاتم کالی. یه جور خاصی یه حسی خاصی بهم میده.

***

چهارچشمی زل زده بود به من و سرتاپایم را می‌کاوید. هر چه‌قدر که پاساژ را بالا و پایین می‌کردم دست بردار نبود و همین‌طور دنبالم می‌آمد. یک چیزهایی هم پچ‌پچ می‌کرد که من هیچ‌کدام را نمی‌فهمیدم.

پیچیدم توی راهروی دست راستی. یک‌دفعه پشت ویترین مغازه‌ای یک مانتو نظرم را جلب کرد.

از صبح دارم دنبال یک مانتوی شیک و مرتب پاساژها را زیرو رو می‌کنم. چند وقتی است بیش‌تر به سر و وضعم می‌رسم. پیش خودم فکر کردم، واقعاً بد است آدم دو دست مانتو بیشتر نداشته باشد، به‌خاطر همین چند دست لباس نسبتاً گران قیمت خریدم.

تازگی‌ها دوست دارم سر و وضعم همیشه خوب و مرتب باشد، مخصوصاً حالا که نزدیک عید است.

مامان چند روز پیش بالاخره بعد از چند ماه افتخار دادند و به بنده زنگ زدند. گفتند تعطیلات مهمان از لاجورد می‌رسد. نگفتند چه کسانی، فقط گفتند من باید خانه باشم. این شد که تصمیم گرفتم بیایم و یک دست لباس خوب دیگر هم بخرم.

به مغازه نزدیک شدم و پشت ویترین ایستادم. همان‌طور که به مانتو نگاه می‌کردم زیرچشمی پسرک را دیدم که آمد و کنارم ایستاد. می‌خواست چیزی بگوید که گوشی‌ام شروع به زنگ زدن کرد.

با دیدن شماره‌ی مهرداد، انگار دنیا را به من داده‌اند.

همان‌طور که حواسم به پسرک بود با یک لبخند شیک جواب دادم.

romangram.com | @romangram_com