#چشمان_نفرین_شده_پارت_135


- خیلی دوست دارم کالیاسا! بهم بگو که تو هم همین احساس رو به من داری!

صدایم در نمی‌آمد،انگار لال شده بودم. دستم را کشیدم و خواستم از نگاهش فرار کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و در حالی‌که تکانم می‌داد گفت:

- حقیقت رو بهم بگو!

حسابی دست و پایم را گم کرده بودم. قبل از امروز هیچ‌کس تابه‌حال به من ابراز علاقه نکرده بود، حتی خانواده‌ام. راستش من هم این‌کار را بلد نبودم.

تصمیم گرفتم یک بار هم که شده امتحان کنم.

توی چشم‌هایش که می‌درخشیدند، خیره شدم و به سادگی سیل کلمات روی زبانم جاری شدند.

- معلومه که دوسِت دارم، بیش‌تر از هر کسی تو زندگیم!

به یک‌باره همه چیز عادی شد. انگار از یک طلسم آزاد شده باشیم. مهرداد با همان قیافه و صدای همیشگی خودش گفت:

- فکر می‌کنم دیگه بهتره که از این‌جا بریم. یه شام فوق‌العاده تو یه رستوران عالی انتظارمون رو می‌کشه.

انگار نه انگار که هیچ اتفاقی افتاده باشد. سرم را برایش تکان دادم و با فاصله‌ای که من سعی در ایجادش داشتم کنار همدیگر از آن جا دور شدیم.

توی ماشین هوا دم کرده بود و صدای برخورد قطرات ریز باران با بدنه‌ی ماشین همچون یک ملودی دلنواز توی خلسه فرو برده بودم.

romangram.com | @romangram_com