#چشمان_نفرین_شده_پارت_134


- این حرف‌ها چیه می‌زنی مهرداد؟ بیا در مورد یه چیز دیگه حرف بزنیم.

صدای پاهایش را شنیدم که به من نزدیک می‌شد.

دوباره ادامه دادم:

- می‌دونی مهرداد، من هر وقت کنار رودخونه وایمیستم یه جوری میشم! انگار یه جَوی داره که آدم رو می‌گیره.

صدای پایش هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد.

- شاید به‌خاطر سرو صداشه، شاید هم به‌خاطر درخت‌ها باشه ...

در حین حرف زدن، برای یک لحظه با خودم فکر کردم نکند مهرداد رفته باشد و این صدای پای یک غریبه باشد که به من نزدیک می‌شود!

یک لحظه بعد هرم نفس‌هایش را کنار گوشم احساس کردم. ساکت شدم و نفس در سینه‌ام حبس شد. بی‌هوا چرخیدم. مهرداد دقیقاً پشت سرم ایستاده بود. چشم تو چشم شدیم. از سرخی چشم‌هایش وحشت کردم و یک قدم به عقب برداشتم.

همان موقع بود که احساس کردم زیر پایم خالی شد.

توی هوا معلق بودم که مهرداد دستم را گرفت و به سمت خودش کشید. به زیر پایم نگاه کردم و سرم گیج رفت. از ترس نفسم بالا نمی‌آمد که نگاهم به مهرداد افتاد.

همان‌طور بی‌صدا توی چشم‌هایم زل زده بود. بعد از چند ثانیه که به بلندای یک قرن طول کشید، صدای خش‌دارش را شنیدم که گفت:

romangram.com | @romangram_com