#چشمان_نفرین_شده_پارت_133


- یه خواهرم داشتم؛ ولی اون هم مرده.

خیلی تعجب کردم. تابه‌حال هیچ‌وقت در مورد خواهرش حرفی نزده بود.

از جایم بلند شدم و در حالی‌که نزدیکش می‌شدم گفتم:

- خیلی متأسفم، نمی‌خواستم ناراحتت کنم.

جوابی نداد. راهم را کج کردم و به آب نزدیک شدم. پشتم را به او کردم و لب رودخانه ایستادم. جرأت نمی‌کردم به سمت مهرداد نگاه کنم.

بعد از مدتی صدایش را شنیدم که گفت:

- اگه یه روزی بفهمی من اونی که میگم نیستم، چی‌کار می‌کنی؟

به آب خیره شدم و به خودم لرزیدم.

- منظورت چیه؟

- می‌دونی کالی، سرنوشت من اینه که همیشه تنها بمونم.

فکر کردم حتماً از دست من دلخور شده که این حرف‌ها را می‌زند. با صدایی که به هیچ عنوان در پنهان کردن لرزشش موفق نبودم، گفتم:

romangram.com | @romangram_com