#چشمان_نفرین_شده_پارت_132


- من عاشق این‌جام.

اطرافم را از نظر گذراندم و با لبخند گفتم:

- من هم همین‌طور.

بعد از چند دقیقه سکوت مهرداد گفت:

- می‌دونی کالی، این‌جا برای من همه چیزه. من درست همین‌جا کنار همین رودخونه بود که خود واقعیم رو شناختم. این‌جا نقطه‌ی اوج منه.

نمی‌دانم چرا احساس می‌کردم صدای مهرداد گرمای همیشگی را ندارد. تن صدایش به طور محسوسی سرد بود. به شکل مسخره‌ای از چرخاندن سرم به طرفش طفره می‌رفتم، انگار می‌ترسیدم اگر به آن سمت نگاه کنم شخص غریبه‌ای را ببینم که کنارم نشسته. تلاش کردم تا احساس نزدیکی بیشتری بین خودم و او حس کنم.

- میگم مهرداد می‌دونستی تا حالا در مورد خانواده‌ت خیلی کم با من حرف زدی؟ من اصلاً نمی‌دونم چند تا خواهر برادر داری؟ یا مثلاً در مورد مادرت هیچی برام تعریف نکردی!

از جایش بلند شد. در حالی که پشت به من داشت با همان صدای ناآشنا گفت:

- فکر می‌کنم بهت گفته بودم که مادرم وقتی خیلی بچه بودم فوت شده.

دوباره پرسیدم:

- پس خواهر و برادر چی؟

romangram.com | @romangram_com