#چشمان_نفرین_شده_پارت_129


- به‌خاطر امروز واقعاً ازت ممنونم مهرداد.

به جای جواب تو چشم‌هایم نگاه کرد، یک نگاه گرم و چسبناک. آن‌قدر چسبنده که تا ساعت‌ها نتوانستم از خودم جدایش کنم.

***

«فصل 6»

«عاشقانه»

من و مهرداد نشسته بودیم روی دو تا صندلی ته کلاس، جای همیشگی‌مان !

نیک‌سرشت هم همان نیک‌سرشت همیشگی بود. چیزهایی برای خودش بلغور می‌کرد و بچه‌های کلاس هم در حال و هوای خودشان بودند.

به جای خالی بنفشه نگاه کردم و برای یک لحظه گذرا فکر کردم چه‌طور است بروم و از سپیده بپرسم بنفشه کجاست که دیگر سرکلاس‌ها پیدایش نیست؛ ولی دیدم بهتر است فکرم را برای خودم نگه دارم.

بعد از کلاس مهرداد رفت تا به کلاس بعدی‌اش برسد. قرار گذاشته بودیم من بروم کتابخانه کمی درس بخوانم تا کلاس مهرداد تمام شود.

توی راه چشمم افتاد به سالن اجتماعات. حسابی شلوغ بود. می‌دانستم چه خبر است. امروز روز انتخاب بهترین‌های دانشگاه بود. قبلاً بنرش را توی راهرو دیده بودم. نمی‌دانم چرا تا این حد کنجکاو بودم ببینم چه خبر است!

سرم را از لای در تو بردم و نگاهی به داخل سالن انداختم. هنوز مدعوین نیامده بودند؛ ولی آنهایی که معلوم بود دست‌اندرکار مراسم هستند در حال رفت و آمد بودند. میان همه‌ی آن‌ها آشنایی توجه‌ام را جلب کرد.

romangram.com | @romangram_com