#چشمان_نفرین_شده_پارت_130
از آخرین باری که صفاجو را دیده بودم خیلی تغییر کرده بود. حسابی به سر و وضعش رسیده بود. سپیده هم حتماً الان توی راه بود تا بیاید و خودی نشان دهد.
از رفتن به کتابخانه منصرف شدم. برگشتم توی حیاط. دیدم حوصله ندارم صبر کنم تا کلاس مهرداد تمام شود. یک کله برگشتم خوابگاه. وقتی رسیدم خوابگاه؛ مثل چند روز اخیر از ترس اینکه بنفشه و سپیده را تصادفاً توی راهرو ببینم با سرعت هرچه تمامتر از طبقهی اول گذشتم و خودم را رساندم به طبقه دوم که اتاق جدیدم در آن قرار داشت.
اتاق تازه کوچکتر از اتاق قبلیام است؛ ولی مزیتش این است که بنفشه و سپیده را نمیبینم. با بچههای این اتاق اصلاً گرم نگرفتهام. ترجیح میدهم تنها باشم تا بخواهم دوباره جنگ اعصاب تازهای شروع کنم.
همینطور بیحال روی تخت ولو شده بودم که تلفنم زنگ خورد. مهرداد بود. با تعجب پرسید:
- پس تو کجا رفتی؟ مگه قرار نبود بری کتابخونه؟
به دروغ متوسل شدم.
- کتابخونه تعطیل بود، من هم یکم سرم درد میکرد نتونستم بمونم، برگشتم خوابگاه.
- حالا حالت خوبه؟ اگه حالت بده بیام ببرمت درمونگاه.
- نه حالم خوبه.
- اکی. میگم فردا چهکارهای؟
- چهطور؟
romangram.com | @romangram_com