#چشمان_نفرین_شده_پارت_125


حرف‌های مهرداد مرا به وحشت می‌انداخت، وحشت از تجربه‌ای تازه. در تمام عمرم از تجربه‌های تازه وحشت داشتم؛ ولی این‌بار این وحشت احساس شیرینی با خود به همراه داشت. به شیرینی همین کیک پیش رویم که این‌قدر زیبا بود که آدم دلش نمی‌آمد به آن انگشت بزند و خرابش کند. یک جورهایی توی ناخودآگاهم فکر می‌کردم اگر عشق مهرداد را بپذیرم این احساس شیرین را خراب کرده‌ام.

شاید هم نمی‌خواستم به خودم اعتراف کنم که عاشق شده‌ام.

خودم را با آن راه زدم و گفتم:

- پس کادوی من کو؟

مهرداد با یکی از همان لبخندهای کالی کشش گفت:

- شما اول شمعت رو فوت کن... نه نه، اول یه آرزو بکن.

تا آمدم چیزی بگویم دوباره گفت:

- البته آرزوت که قبلاً برآورده شده؛ ولی خب باز هم ضرر نداره.

با تعجب گفتم:

- مگه تو می‌دونی آرزوی من چیه؟

با همان لبخند گفت:

romangram.com | @romangram_com