#چشمان_نفرین_شده_پارت_122
با تعجب و عصبانیتم که حالا داشت رنگ واقعیت به خودش میگرفت داد زدم:
- از قصد ماشین رو کوبوندی به دیوار؟! مگه عقلت رو از دست دادی؟
مهرداد که لبخندش محو شده بود با جدیت گفت:
- آره عقلم رو از دست داده بودم، اصلاً دیوونه شده بودم. باید میفهمیدم چهقدر برات ارزش دارم. اصلاً ارزش دارم یا میخوای مدام بهخاطر هر کس و ناکسی بندازیم دور.
پوزخند زدم و گفتم:
- خب حالا که خودت رو داغون کردی، فهمیدی؟!
دوباره لبخند زد و گفت:
- آره، وقتی اومدی فهمیدم.
بعد با سرش به لباسم اشاره کرد و چشمک زد. با دیدن دکمههای مانتوام که جابهجا بسته بودم سرخ شدم. سعی کردم سوتی که داده بودم رو ماستمالی کنم، بهخاطر همین گفتم:
- خب حالا قضیهی این رستوران و کیک چیه؟
- مگه تو میذاری تعریف کنم! هی میپری وسط حرفم. داشتم میگفتم که ماشین رو کوبوندم به دیوار. قبلاً اونجا تصادف کرده بودم و میدونستم میبرنم کدوم بیمارستان. این شد که شب قبلش رفتم و با اینکه امروز بهخاطر راهپیمایی رستوران تعطیل بود راضیشون کردم که اینجا رو باز کنن، بعد هم تو رو کشوندم اینجا.
romangram.com | @romangram_com