#چشمان_نفرین_شده_پارت_121
- خودت با زبون خوش تعریف کن جریان چیه؟
او هم غذایش را کنار زد و دستهایش را روی میز گذاشت. به من خیره شد و با لحنی جدی گفت:
- قضیه اینه که من چند روزه که میخوام باهات حرف بزنم؛ ولی نمیدونم چهجوری؟ صبح بهت زنگ زدم؛ ولی نتونستم باهات حرف بزنم. بعدش اینقدر حواسم پرت بود که با ماشین رفتم تو دیوار. بقیهش رو هم که خودت میدونی.
سرش را عقب برد و یکی از همان لبخندهایی که من عاشقشان بودم را تحویلم داد. به مردی که پشت پیشخان نشسته بود علامت داد و چشمکی حوالهی من کرد. معنی کارهایش را نمیفهمیدم.
چند ثانیه بعد پیشخدمت یک سینی بزرگ آورد و روی میز ما گذاشت. با دیدن محتویاتش دهانم از تعجب باز ماند.
یک کیک بزرگ قرمز رنگ به شکل قلب که با خط مشکی رویش نوشته شده بود "تولدت مبارک عشقم"
یک شمع بامزهی کوچک به شکل تیر هم روی کیک گذاشته بودند.
با اینکه ته دلم خیلی ذوق کرده بودم، با عصبانیت ظاهری به مهرداد نگاه کردم و گفتم:
- یا همین الان بهم میگی اینجا چه خبره یا بلند میشم میرم تو خیابون به مأمورای راهپیمایی میگم یه پسر دیوونه تو این رستورانه که قیافهش شکل تروریستهاست و مدام توی غافلگیری مردم، بمب منفجر میکنه.
مهرداد با لبخند گفت:
- اوه چه خطرناک! نه تو رو خدا دست نگهدار، من تسلیمم. همین الان همه چیز رو برات تعریف میکنم. این رو بهت گفتم که میخواستم باهات حرف بزنم؛ ولی نمیدونستم چهجوری. میترسیدم دوباره دست رد به سینهم بزنی و ضایعم کنی. راستش یه جورایی از علاقهات به خودم مطمئن نبودم، بهخاطر همین فکر یه نقشه به سرم زد. صبح بهت زنگ زدم، بعد هم ماشین رو کوبوندم تو دیوار.
romangram.com | @romangram_com