#چشمان_نفرین_شده_پارت_119


صدای آهسته‌اش را شنیدم که گفت:

- ولی وقتی من رو آوردن، این‌جا رو نبسته بودن.

- حالا که بستن. بالاخره میای یا نه؟

بدون حرف دیگری جلوتر از من راه افتاد. از خیابان و بین جمعیت گذشتیم و توی پیاده‌رو شروع به حرکت کردیم. داشتیم از جلوی یک رستوران رد می‌شدیم که مهرداد دستش را گذاشت روی سرش و به دیوار تکیه داد. هول شدم و گفتم:

- چی شد؟

سعی کرد تعادلش را حفظ کند و گفت:

- چیزی نیست.

دستش را گرفتم و کمکش کردم تا روی پایش بایستد. در یک تصمیم آنی کشیدمش سمت در رستورانی که درست پشت سرش قرار داشت. کمکش کردم تا روی یک صندلی پشت نزدیک‌ترین میز به در رستوران نشست. بالای سرش ایستادم و در حالی که به دقت نگاهش می‌کردم گفتم:

- حالت خوبه؟ اگه مشکلی داری برگردیم بیمارستان!

سرش را به علامت نه تکان داد. همین‌طور که توی چشم‌هایش نگاه می‌کردم متوجه تغییر ناگهانی حالاتش شدم. شیطنت نوظهور نگاهش، هیچ ردی از بدحالیِ ساعتی قبل نداشت!

با سوءظن به صورتش زل زدم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com