#چشمان_نفرین_شده_پارت_115


چند روز است که همه‌ی بچه‌های اتاق رفته‌اند و من پایم را از خوابگاه بیرون نگذاشته‌ام. فقط چند نفر از بچه‌های خوابگاه باقی مانده‌اند که حتماً یا کسی را نداشته‌اند یا مثل من کسی منتظرشان نبوده است.

هر روز عین خرس فقط می‌خوابم تا به هیچ چیز فکر نکنم.

ولی این روز به‌خصوص دیگر نمی‌توانستم؛ چون روز خاصی بود، البته نه تنها برای من که برای همه.

برای من چون روز تولدم بود و برای بقیه‌ی مردم؛ چون برای آن‌ها هم روز تولد بود.

به سختی سرم را از بالش جدا کردم و روی تخت نشستم.

چه کسی باور می‌کند روز تولد آدم درست مصادف شود با روز پیروزی انقلاب اسلامی؛ یعنی واقعاً روز دیگری نبود که من به دنیا بیایم؟! البته اگر از بعضی‌ها امثال احسان صفاجو بپرسی می‌گویند من باید برای این حادثه شکرگذار باشم؛ چون توی روز میمون و مبارکی به دنیا آمده‌ام. روزی که همه خوشحال‌اند و توی خیابان‌ها حال می‌کنند؛ ولی من این‌طور فکر نمی‌کنم. توی مدرسه هیچ‌وقت نتوانستم با دوستانم جشن تولد بگیرم؛ چون همیشه چند روز پس و پیش روز تولدم تعطیل بود.

ماه بهمن را دوست ندارم و از این همه شعارهای تکراری و بی‌خودی خسته شده‌ام. حوصله‌ی شلوغی دیوانه کننده‌ی خیابان‌ها را ندارم.

حادثه‌ای که من خاطره‌ای از آن ندارم چگونه می‌تواند برایم مهم باشد!

دوباره سرم را زیرِ پتو بردم و فکر کردم روز تولدی که کسی آن را به یاد ندارد چه‌طور می‌تواند خوشحال کننده باشد.

صدای قارو قور شکمم مجبورم کرد از جایم بلند شوم. توی یخچال سرک کشیدم تا ببینم احیاناً بچه‌ها چیزی جا نگذاشته‌اند تا من تنبل را از شر گرسنگی نجات دهند. در همین حین صدای گوشی‌ام بلند شد. با هزار زحمت زیر پتو پیدایش کردم. شماره ناآشنابود. جواب دادم. هیچ صدایی به جز صدای خیابان و صداهایی دور نمی‌آمد. تماس خودبه‌خود قطع شد و من دوباره رفتم سر وقت جستجو. وقتی دیدم از گوشه و کنار اتاق چیزی گیرم نیامد، رفتم سراغ اندک بچه‌های باقیمانده در خوابگاه. آنجا حواسم به صحبت پرت شد و بعد از گذشت یکی دو ساعت بالاخره توانستم دو تا تخم مرغ گیر بیاورم. سرگرم نیمرو کردن تخم مرغ‌ها بودم و با خودم فکر می‌کردم روز تولد، تنهایی هم بد نیست که دوباره صدای گوشی بلند شد. دوباره همان شماره‌ی ناشناس.

امروز هم معلوم نیست کدام بیکاری ما را گیر آورده!

romangram.com | @romangram_com