#چشمان_نفرین_شده_پارت_113
- راستش همین الان خانم اخباری اومدن اینجا. میخواستن به خانم پاکدل بگن مسئولین دانشگاه ایشون رو به عنوان دانشجوی نمونهی اخلاق دانشکده انتخاب کردن. میخواستم اگه هنوز نرفته بودن و شما تو خوابگاه دیدینشون بهشون بگین حتماً یه سر به ما بزنن. البته من خودم هم باهاشون تماس میگیرم؛ ولی شما هم اگه دیدینشون حتماً بهشون بگید و تأکید کنید که جشن معرفی برترینهای دانشگاه تا آخر امسال برگزار میشه، حتماً خودشون رو آماده کنن.
با شنیدن این خبر هزار جور فکر مختلف یکباره به سمتم هجوم آورد. اصلاً نفهمیدم چه گفتم و چهطوراز اتاق بسیج خارج شدم.
با اینکه احتمال اینکه این انتخاب ربطی به داستان من و مهرداد و آن بستهی پنهان شده در کلاس 110 داشته باشد،خیلی کم بود؛ ولی آن لحظه فکرم درست کار نمیکرد و از زمین و زمان شاکی بودم.
مات و مبهوت راه باریک را طی میکردم که متوجه صفاجو شدم که از روبرویم میآمد. پسر دیگری هم همراهش بود که به نظر میرسید در حال جرو بحث با همدیگر هستند. فاصله زیاد بود و نمیتوانستم حرفهایشان را بشنوم.
بالاخره پسر همراهش دست از سماجت کشید و از او جدا شد.
نگاهم را به صفاجو که با سری پایین انگار توی این عوالم نبود، دوختم.
نفهمیدم چهطور شد که به سمتش رفتم و گفتم:
- کار تو بود، درسته؟
سرش را بالا آورد و با تعجب به من نگاه کرد.
- بله؟
با عصبانیت گفتم:
romangram.com | @romangram_com