#چشمان_نفرین_شده_پارت_112
به اتاق که رسیدم در آهنیاش را که روباه مکار نیمهباز گذاشته بود، هل دادم و وارد شدم. اتاق درهم و برهم و فوقالعاده شلوغ بود. دختری چادری سرش را توی قفسهای فرو برده بود و سعی میکرد پوشهای را به زور بیرون بکشد. نگاهش که به من افتاد گفت:
- بفرمائید.
- با خانم پاکدل کار داشتم.
پوشه را رها کرد و کاملاً به طرف من برگشت و با لبخندگفت:
- دیر اومدین، همین نیم ساعت پیش رفتن. فکر میکنم رفتن که برن شهرشون.
حالم گرفته شد.
- اوه. باشه ممنون.
خواستم از در خارج شوم که صدای دختر را شنیدم.
- شما دوستشون هستین؟
- بله دوست و هماتاقی. چهطور مگه؟
کش چادرش را جلو کشید به طوری که کاملاً روی مقنعه و پیشانیاش را پوشاند.
romangram.com | @romangram_com