#چشمان_نفرین_شده_پارت_111


برخلاف حرفی که به سپیده زدم تا ساعت‌ها خوابم نبرد، وقتی هم خوابیدم به‌خاطر خواب بدی که دیدم وحشت‌زده از خواب پریدم. سعی کردم خوابم را به یاد بیاورم؛ ولی تنها چیزی که یادم آمد صورت خندان بنفشه و مهرداد بود که دست در دست هم جلوی چشم من رژه می‌رفتند.

نیمه‌شب بود و همه جا در سکوت و تاریکی مطلق فرو رفته بود. سرم به سنگینی یک کوه شده بود و از درد در حال انفجار بود.

یاد قرص‌های خواب‌آور عسل افتادم. با این‌که دیدن قیافه‌ی خواب‌آلود عسل وقتی که خودت بیدارش کردی و تازه یک چیزی هم از او می‌خواهی خیلی ترسناک به نظر می‌رسید؛ ولی از تحمل سردرد وحشتناکی که داشتم بدتر نبود.

قرصی را که عسل با کلی فیس و افاده و غرولند به من داد خوردم، بعد هم به معنای واقعی کلمه، عین فیل خوابیدم. تا ساعت 10 صبح، یک کله!

وقتی بیدار شدم هیچ‌کس توی اتاق نبود. نگاهم که به تخت مرتب سپیده افتاد. یادم آمد که قرار بود امروز یک سر برود دانشگاه. می‌گفت توی بسیج چند تا کار دارد بعد هم از همان‌جا می‌رود خانه.

نمی‌دانم چرا بیدارم نکرده! فکر نمی‌کنم به‌خاطر حرف دیشبم دلخور شده باشد، حتماً دلش نیامده مرا بیدار کند.

از رفتارم با او احساس عذاب وجدان کردم. این‌که بنفشه به من نارو زده که تقصیر او نیست.

با یک فکر آنی تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم و قبل از این‌که برود با او خداحافظی کنم. بهتر از این است که این‌جا بنشینم و از فکر و خیال دیوانه شوم.

در راه با خودم فکر کردم چه‌طور است قضیه‌ی بنفشه را به او بگویم، بالاخره او همان‌قدر که دوست بنفشه است دوست من هم هست و می‌تواند با من همدردی کند، شاید هم چیزی بگوید که مرا از این حال و روز در بیاورد.

نیمی از حیاط دانشگاه را رد کردم و پیچیدم دست راست. برای رسیدن به اتاق بسیج باید از راه باریکی که یک طرفش از کنار ساختمان سلف و طرف دیگرش از کنار درخت‌های کاج می‌گذشت، عبور کرد. نزدیک در اتاق که رسیدم روباه مکار را دیدم که از آنجا خارج می‌شد. سعی کردم نگاهم به چشم‌هایش نیفتد، او هم انگار همین قصد را داشت؛ چون به سرعت از کنارم رد شد.

خوشبختانه از آن روزی که توی اتاق حراست دیدمش تابه‌حال دیگر برخوردی نداشته‌ایم. حتماً خودشان فهمیده‌اند که ما بی‌تقصیریم و بی‌خیال شده‌اند.

romangram.com | @romangram_com