#چشمان_نفرین_شده_پارت_110


- داری اشتباه می‌کنی کالی.

بالاخره اشک‌هایم سرازیر شدند.

- آره اشتباه کردم تو دوستی و اعتماد به تو. چه‌طور تونستی اون حرف‌ها رو در مورد من بزنی؟ چرا باهام این‌کار رو کردی بنفشه؟ من که تو این شهر غریب به جز تو کسی رو نداشتم. حالا دیگه چه‌جوری می‌تونم به کسی اعتماد کنم؟ چه‌جوری؟... دیگه نمی‌خوام ببینمت. هیچ‌وقت!

قبل از این‌که بنفشه واکنش دیگری نشان دهد، خودم را در یک تاکسی به مقصدی نامعلوم انداختم و تا وقتی که مطمئن شدم بنفشه رفته، به خوابگاه برنگشتم.





شب سپیده هر کاری کرد تا از زیر زبانم بکشد چرا برای خداحافظی از بنفشه برنگشتم موفق نشد.

داشتم توی تختم غلت می‌زدم که سپیده مسواک به دست بالای سرم ظاهر شد و گفت:

- مطمئنی حالت خوبه؟ چیزی شده کالی؟

تمام حرف‌های مرادی توی اتاق حراست در ذهنم نقش بست و با بدخلقی گفتم:

- نه، حالا هم می‌خوام بخوابم، لطفاً سوال‌هات رو بذار برای یه وقت دیگه.

romangram.com | @romangram_com