#چشمان_نفرین_شده_پارت_109


دوباره که بهشان نگاه کردم بنفشه را در حال خندیدن دیدم. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. با قدم‌هایی بلند خودم را به در ورودی رساندم و بعد از ورود به طرف میز آن‌ها رفتم. مهرداد مرا دید؛ ولی بنفشه پشت به من داشت. صدای مهرداد را شنیدم که گفت:

- من و کالی دیگه با هم کاری نداریم.

بنفشه لبخند زد، این را از طرز حرف زدنش فهمیدم، بارها با لبخند با من حرف زده بود.

- خیلی خوشحالم که بی‌خیال کالی شدی. اون به‌درد تو نمی‌خوره.

کنترلم را از دست دادم و گفتم:

- فکر می‌کردم مهرداد هم مثل همه‌ی پسرهای دیگه سوءاستفاده‌گره و تو ازش خوشت نمیاد!

بنفشه به محض شنیدن صدایم هول کرد و از روی صندلی بلند شد. مثل برق گرفته‌ها مات و مبهوت فقط به من زل زده بود و کلمه‌ای از دهانش خارج نمی‌شد.

نگاهم به مهرداد افتاد که توی نگاهش دلخوری شدیدی موج می‌زد. نگاهش را تاب نیاوردم و بعد از نگاه خشمگینی به بنفشه، از کافی‌شاپ زدم بیرون. صدای بنفشه را از پشت سرم شنیدم که گفت:

- صبر کن کالی. هیچی اون‌طوری که تو فکر می‌کنی نیست، بذار برات توضیح بدم.

از کوره در رفتم.

- چی رو می‌خوای برام توضیح بدی؟! دنبال ماشین و خونه‌ش بودی یا چشمت تیپ و قیافه‌اش رو گرفته بود؟! ‌هان چی؟ دوستیمون رو به چی فروختی بنفشه؟ چی؟

romangram.com | @romangram_com