#چشمان_نفرین_شده_پارت_108
بیتفاوت گفتم:
- نه، اصلاً حوصلهی خونهمون رو ندارم. واسه چند روز ارزش نداره اینقدر به خودم زحمت بدم.
با تعجب گفت:
- من هیچوقت نتونستم بفهمم چهطور فکر میکنی!
توی دلم گفتم آره تو هیچوقت من رو نمیفهمی؛ ولی بلند گفتم:
- حالا داری کجا میری که اینقدر به خودت میرسی؟
- دارم میرم برای چند نفر از فامیلهامون چند تا چیز سوغاتی بخرم، آخه چند وقته بهم گفتن ولی من هی پشت گوش انداختم، دیگه نمیشه پیچوندشون.
صدای زنگ پیام گوشیام بلند شد. خودم را تقریباً روی گوشی انداختم، جوری که نزدیک بود با سر بروم توی میله تخت. خوب شد بنفشه پشتش به من بود وگرنه خیلی ضایع میشدم.
پیام مهرداد فقط یک جمله داشت. "همین الان بیا سایه"
ترجیح دادم صبر کنم بنفشه برود بعد عین برق حاضر شدم و زدم بیرون. روبروی کافیشاپ که رسیدم مهرداد را دیدم که اینبار پشت میزی کنار شیشه نشسته بود. خواستم به سمت در ورودی بروم که دیدم مهرداد با دستش اشاره کرد. هنوز در حال تجزیه و تحلیل منظورش از این حرکت بودم که بنفشه را دیدم که از دور به این سمت میآمد. در پناه دیواری ایستادم و چشم به او دوختم. او بدون اینکه مرا ببیند وارد کافیشاپ شد و یکراست رفت و روبروی مهرداد نشست.
خب این چه چیزی را میخواست ثابت کند؟! شاید مهرداد به بهانهای او را به اینجا کشانده! پس چرا به من نگفت؟
romangram.com | @romangram_com