#چشمان_نفرین_شده_پارت_107


بعد از مدتی گروهی از پسرها خارج شدند. داشتم گردن می‌کشیدم تا ببینم پیدایش می‌کنم که صدایش را از پشت سرم شنیدم.

- شما با پسری که زیادی خودش رو دست بالا می‌گیره چی‌کار دارین؟

به سمتش چرخیدم. نگاه گذرایش سرد و بی‌اعتنا بود. حتی سردتر از وقتی که مرا نمی‌شناخت!

به جان کندنی لرزش صدایم را گرفتم و گفتم:

- هنوز هم می‌خوای حرف‌هات رو ثابت کنی؟

برای لحظاتی نگاهش را به نگاهم دوخت و گفت:

- منتظر باش.

همین و رفت.

تا شب دور خودم چرخیدم و نتوانستم کلمه‌ای درس بخوانم. دلشوره امانم را بریده بود. شب هر کاری کردم خوابم نبرد. آن چند ساعتی هم که خوابیدم مدام کابوس‌های جورواجور از خواب پراندم. صبح شد؛ ولی از مهرداد خبری نشد. امروز آخرین امتحان بود و بنفشه برای شب بلیط داشت تا به خانه برود.

امتحان را با هر جان کندنی بود دادم و همگی به خانه برگشتیم؛ ولی باز هم خبری از مهرداد نشد. روی تخت چمباتمه زده بودم و به بنفشه که در حال آماده شدن بود نگاه می‌کردم. از توی آینه به من نگاه کرد و گفت:

- یعنی تو واقعاً نمی‌خوای بری خونه؟

romangram.com | @romangram_com