#چشمان_نفرین_شده_پارت_106


***

دیگر مسخره‌تر از این نمی‌شد که برای امتحان نیک‌سرشت بیفتم توی کلاس 110. آن هم ته کلاس، چسیده به دیوار.

نمی‌دانستم بنفشه و سپیده کجا افتاده‌اند.

نشستم روی صندلی‌ام. همه‌ی کلاس را از نظرگذراندم و خاطرات بی‌خودی یادم آمد.

از وقتی آمدم دانشگاه همه جا چشم دواندم تا شاید ببینمش. این تنها امتحانی‌ست که امید دارم بتوانم در حینش او را ببینم. البته می‌توانستم به او زنگ بزنم؛ ولی راستش فکر این‌که جوابم را ندهد، اصلاً به مذاقم خوش نیامد. ترجیح می‌دادم رودررو با او حرف بزنم.

بالاخره امتحان شروع شد. نیک‌سرشت مثل همه‌ی امتحان‌های دیگرش این بار هم پیدایش نشده بود. حتماً با این سوالات خارق العاده‌ای که سرِ هم کرده بود می‌ترسید بچه‌ها یک‌دفعه از کوره در بروند و حالش را جا بیاورند!

صدای نک و ناله‌ی بچه‌ها از هر طرف درآمده بود. نگاهم به یاسمن رئیسی و امید نجاتی افتاد که در یک حرکت ظریف برگه‌هایشان را با هم عوض کردند. داشتم به زرنگی یاسی و بی‌عرضگی خودم فکر می‌کردم که دیدمش. نمی‌دانم چه‌طور تابه‌حال متوجه‌اش نشده بودم! درست دو تا صندلی جلوتر از من نشسته بود و سرش را حسابی توی برگه‌اش فرو برده بود.

در تمام طول امتحان حواسم به او بود. نباید دوباره گمش می‌کردم. باید هر جوری شده خودم را از شر این تردید لعنتی نجات می‌دادم.

وقتی می‌خواستم برگه‌ام را تحویل دهم چند لحظه جلوی صندلی‌اش ایستادم و با دوتا انگشت اشاره و وسطی دستم دو ضربه روی برگه‌اش زدم. مرا دید؛ ولی سرش را بالا نیاورد. صدای مراقب را شنیدم:

- خانم اگه کارتون تموم شده زودتر برگه‌تون رو تحویل بدید و از کلاس برین بیرون.

آمدم بیرون و جلوی در ورودی منتظرش ایستادم.

romangram.com | @romangram_com