#چشمان_نفرین_شده_پارت_104
- ولم کن بابا، دیوونه شدی؟ من اگر هم بخوام جزوه بگیرم از اونی میگیرم که امید نجات همهمونه.
و به امید نجاتی، یکی از بچه درسخوانهای کلاس که روبرویمان با چند نفر از پسرهای دیگر کلاس ایستاده بود اشاره کرد و خندید. به زور لبخندی تحویلش دادم وگفتم:
- ای شیطون.
دوباره خندید و گفت:
- من دیگه باید برم کالی جون، خیلی کار دارم.
- باشه عزیزم، بعداً میبینمت.
بعد از رفتن او هر کاری کردم نتوانستم آنجا بنشینم. حال خودم را نمیفهمیدم. بیخیال بچهها شدم و خودم را به خوابگاه رساندم.
سعی کردم بخوابم؛ ولی نتوانستم. حرفهای آخر مهرداد یک لحظه دست از سرم برنمیداشت.
روی تختم مچاله شدم و جزوهی امتحانی را جلویم باز کردم؛ ولی هر چه بیشتر میخواندم کمتر میفهمیدم. کلمات جلوی چشمهایم پایین و بالا میشدند.
با اینکه حرفهای مهرداد را باور نمیکردم؛ ولی نمیتوانستم آنها را فراموش کنم.
بالاخره بنفشه و سپیده از راه رسیدند. بنفشه نگاهی به جزوههای توی دستم انداخت و گفت:
romangram.com | @romangram_com