#چشمان_نفرین_شده_پارت_102


نگاهم را از آن‌ها گرفتم و به مهرداد دوختم.

- تو فکر کردی کی هستی که این‌طوری به دوست چند ساله‌ی من تهمت می‌زنی؟!

کیفم را برداشتم و به سمت در رفتم. مهرداد دنبالم آمد و گفت:

- من که بهت گفتم ناراحت میشی، خودت گفتی می‌خوای بدونی.

دوباره به سمتش رفتم و با حرص لبخند زدم.

- نه انگار تو خودت رو خیلی دست بالا گرفتی آقا پسر؟ نه بابا، از این خبرها هم نیست. بنفشه با کسایی می‌گرده که تو توی تیپ و قیافه، انگشت کوچیکه‌شون هم نیستی!

خودم می‌دانستم حرف‌هایی که می‌زنم واقعیت ندارند؛ ولی آن لحظه این‌قدر عصبانی بودم که دوست داشتم هر چه دم دستم می‌رسد توی سرش بکوبم.

مهرداد نگاه ناباوری توی صورتم انداخت و ساکت شد. با عجله از کافی‌شاپ بیرون آمدم. دوباره صدای مهرداد را از پشت سرم شنیدم که با عصبانیت گفت:

- حاضرم همه‌ی حرف‌هام رو بهت ثابت کنم.

توجهی به حرفش نکردم و به حالت دو از آن جا دور شدم.

وقتی با حالی نزار به خوابگاه برگشتم، همه چیز مثل همیشه بود. رفتار بنفشه و سپیده هم مثل سابق بود. هر دو سخت مشغول درس خواندن بودند. همان شب بنفشه بابت حرف‌هایش در مورد مهرداد معذرت‌خواهی کرد و گفت که نباید توی کارهای من دخالت می‌کرده. با اینکه مطمئن بودم که حرف‌های مهرداد در مورد بنفشه و فکرهایم در مورد سپیده بی‌اساس است باز هم نتوانستم موضوع حراست را به آن‌ها بگویم.

romangram.com | @romangram_com