#چشمان_نفرین_شده_پارت_101
از جایم بلند شدم و با فریاد گفتم:
- تا نفهمم بنفشه به تو چی گفته هیچ جا نمیام.
مهرداد نگاهی به مشتریهای کافیشاپ که توجهشان به ما جلب شده بود، انداخت و در حالی که دوباره سرِ جایش مینشست با عصبانیت توی چشمهایم نگاه کرد و گفت:
- مطمئنی میخوای بدونی؟
از لحن سردش به خودم لرزیدم. این همه اتفاق عجیب و غریب برای یک روز به اندازه کافی زیاد بود که این یکی به این روز بیندازدم. با اینکه دوست داشتم همان موقع فرار کنم تا هیچ چیزی نشنوم گفتم:
- آره.
مهرداد به گلدان وسط میز خیره شد و گفت:
- اون روز آخری که اومدم دانشگاه، توی دفتر گروه به دوستت بنفشه برخوردم. احوالپرسی گرمی باهام کرد که باعث تعجبم شد، بعد هم بهم گفت اگه وقت دارم میخواد باهام حرف بزنه. من فکر کردم شاید یه چیزی مربوط به تو میخواد بهم بگه، این شد که باهاش رفتم توی بوفه. اولش بهم گفت که تو بهدردم نمیخوری و از این حرفها، من هم فکر کردم بهخاطر اینکه از من خوشش نمیاد میخواد رأیم رو بزنه که بیخیال تو بشم؛ ولی بعد بهم گفت... گفت... که تو اُمُلی و اهل این برنامهها نیستی... گفت اگه دنبال یه کیس مناسب میگردم بهتره که چشمهام رو بیشتر باز کنم. گفت تو ...
هر جملهای که از دهان مهرداد خارج میشد، احساس میکردم زیر پایم بیشتر خالی میشود و از بلندی به پایین پرت میشوم. مثل مسخ شدهها به او زل زده بودم و قدرت هیچ کاری نداشتم. تمام کافی شاپ و متعلقاتش دور سرم میچرخید.
یاد بنفشه که افتادم دیگر حرفهای مهرداد را نشنیدم. هرگز امکان نداشت بنفشهای که من میشناختم چنین حرفهایی در مورد من زده باشد. بعد از این فکر، خشمی مهارنشدنی در دلم جوشید و انرژی از دست رفتهام را برگرداند.
مهرداد هنوز داشت حرف میزد که با عصبانیت از جایم بلند شدم، طوری که صندلی با صدای بدی روی زمین افتاد. نگاهم به افراد توی کافیشاپ افتاد که همه با ولع به ما زل زده بودند، انگار سوژهی سرگرمی امروزشان جور شده باشد.
romangram.com | @romangram_com