#چشمان_آتش_کشیده_پارت_99
بدون اينکه به يوهان نگاهي بندازم تند تند سوپم رو خوردم. با حس سرخوشي سر بلند کردم، که زنه کنارم اومد و گفت :
_ غذاي اصلي چي ميل داريد؟
به کباب بره و ميگوي سرخ شده نگاه کردم.
_ کباب لطفا .
لبخند ملايمي زد و برام کباب کشيد اوم بوش، هوش از سرم ميبرد. کبابو هم با ولع خوردم، که حس پرشدن معدهام باعث شد نفس زنان تکيه بدم به صندليم. نوشيدني رو به لبم نزديک کردم که نگام به يوهان خورد. با تمأطينه ميگوشو چنگال ميزد و جويده جويده قورت ميداد. يک لحظه از اين که همه چي رو جارو کردم و تند تند غذارو خوردم، خجالت کشيدم که يوهان هم دست از غذاش کشيد. با دستمالي که رو پاش بود، لبشو پاک کرد و گفت :
_ميتوني جمع کني سارا.
چه خشک و رسمي زن مو بلوند يا همون سارا، بي هيچ حرفي به همراه اون مرد مشغول جمع کردن ظرفا و غذاها شد . وقتي ميز خالي شد؛ از بين دو شمع دوني که رو ميز بود نگاش کردم.
چهرهاش تو تاريک و روشني اتاق کمي عجيب به نظر ميرسيد با مکث سر بلند کرد و باعث تلاقي نگاهمون شد. نميدونم چرا حس ميکردم چشماش آشناست. آروم از روي صندلي بلند شد که منم به متعابت ازش ايستادم. قدماي محکم و درعين حال آرومشو به سمتم برداشت. وقتي کنارم رسيد گفت :
_دنبالم بيا.
اين يارو پاک با اين دستوراش رو مخمه، چشمام رو تو حدقه چرخ دادم و پشت سرش برگشتم به سالن کوچيک روي مبل راحتي نشست و منتظرانه نگام کرد. ولي به جاي اينکه برم و بشينم، به طرف گوشيم رفتم. وقتي روشنش کردم چهل درصد شارژ شده بود. به نظرم ديگه کافيه. از شارژر جداش کردم که شروع کرد به زنگ زدن.
romangram.com | @romangram_com