#چشمان_آتش_کشیده_پارت_100


_ الو جوليا

- اوه بالاخره جواب دادي آنيدا! چرا هرچي زنگ مي‌زدم گوشيت خاموش بود؟

زير چشمي به يوهان که روزنامه‌اي دست گرفته بود و مشغول مطالعه‌اش بود، نگاه کردم.

_ شارژش تموم شده بود.

- خيلي خوب. کجايي الان ؟ من عمارتم، ماري گفت صبح بي حرف رفتي بيرون.

با ياد ماري و بهادرخان براي توضيح رفتاري که داشتم آهي کشيدم.

_من خونه‌ي يکي‌ام ، حالا بعدا برات مي‌گم. تو عمارت چي‌کار مي‌کني؟

با لحن نااميدانه و مظلومانه‌اي گفت :

_ اومدم دنبالت که بريم خريد ولي انگار اين خريد نحسه؛ هر دفعه يکيمون نمي‌تونه بياد.

قبل اينکه پشيمون بشه سريع گفتم _ نه نه صبر کن، من يه ساعت ديگه مي‌رسم. امروز بالاخره طلسمش‌و مي‌شکنيم و مي‌ريم خريد.


romangram.com | @romangram_com