#چشمان_آتش_کشیده_پارت_101
- خيلي عاليه، پس منتظرتم.
_ ميبينمت
تماس رو که قطع کردم، لبخند پت و پهني رو لبم شکل گرفت. مونده بودم چطور اينجارو بپيچونم و برم که بهانهاش جور شد.
به يوهان نگاه کردم که سرش رو بالا آورد.
_ من ديگه بايد برم. ممنون بابت ناهار.
روزنامه رو کنار گذاشت و صاف ايستاد. بهم نزديک شد و گفت :
_ خوشحال شدم که ناهارو با من بوديد، اميدوارم بازم ببينمتون.
دستش رو جلو آورد که با مکث بهش دست دادم. انگشتاي سردش، قفل دستم شد. چشماي براقشو بهم دوخت و گفت :
_ تا دم در همراهيتون ميکنم.
هل شده سرم رو تکون دادم که بالاخره دستمو ول کرد.
وقتي به در رسيديم، حس رها شدن از زندان رو داشتم . اينجا مثل خونهي ارواحه. تا کنار ماشينم اومد و دستاش رو تو جيب شلوارش فرو برد. لبخند تصنعي زدم و سري براش تکون دادم؛ به دنبال سوييچ دستم رو تو جيب شلوارم فرو بردم که فقط پارچهي خالي رو لمس کردم واي پس سوييچ کو؟ مضطرب از اينکه گمش کردم، هر دو جيبم رو نگاه کردم که يوهان گفت :
romangram.com | @romangram_com