#چشمان_آتش_کشیده_پارت_98


چشم غره‌ي ريزي بهش رفتم و مصرّانه گفتم :

_ ممنون، راحتم.

گردنش‌و کمي کج کرد و يک مرتبه کتاب‌ رو گذاشت سر جاش. قدمي بهم نزديک شد که نفسم‌و تو سينم حبس کرد. به طرفم مايل شد که به همون اندازه صورتم‌ رو عقب کشيدم. چي کار مي‌کنه، محو چشماي تيره‌ي درخشانش شدم که با رها کردن حرم سرد نفسش تو صورتم آروم گفت :

_ مراقب زبونت باش.

صداي دستگيره بلند شد که در عرض چند ثانيه خودش‌و عقب کشيد و به قفسه تکيه داد.

- آقا، ناهار آماده‌است.

ضربان تند شده‌ي قلبم رو احساس گرمايي که مي‌کردم مانع از اين شد که برگردم و چهره‌ي پيشخدمت‌و ببينم و فقط، از روي صداش فهميدم که زنه.

- مي‌توني بري.

به محض ادا شدن جمله‌ي يوهان، در بسته شد. نگاه مرموزانه‌اي بهم انداخت و با دستش به پشت سرم اشاره کرد. نفسم ر‌و عميق رها کردم و سعي کردم کنترل اوضاع‌ رو به دست بگيرم. سري براش خم کردم که راه افتاد. به طرف همون درِ رو به روي مبل سه نفره رفت و بازش کرد. کنار ايستاد که اول برم تو، وقتي وارد اتاق شدم بوي مطبوع غذا تو بينيم پيچيد. انگار تازه حس گرسنگيم‌ رو احساس کردم.

زن مو بلوندي، کنار ميز ناهار خوري طويل که مملوء از غذاهاي رنگ و لعاب دار بود؛ ايستاده نگامون مي‌کرد با ديدنم سري تکون داد. از گوشه‌ي اتاق مردي با لباس فرم جلو اومد و صندليِ سر ميزو برام عقب کشيد. ابروهام پريد بالا و با مکث نشستم و زير لب ممنوني گفتم. مرده براي يوهان هم صندلي‌رو عقب کشيد، که بدون هيچ تشکري مغرورانه نشست. زنه کنار صندليم ايستاد و برام سوپ کرمي رنگي‌ رو ريخت. همزمان که به بخاراي معلق برخاسته از سوپم نگاه مي‌کردم، زنه سريع کنار يوهان رفت و براي اونم سوپ ريخت. قاشق‌ رو با احتياط تو سوپ زدم و فوت کنان مزه کردمش. با حس مزه‌اش، قاشق ديگه‌اي پر کردم. خوشمزه بود.


romangram.com | @romangram_com