#چشمان_آتش_کشیده_پارت_97

- متاسفم اگه مجبور نبودم نمي‌رفتم، درضمن ميزبان اصلي يوهان.ِ

به طور ناخودآگاه حسي که شبيه لج بازي بود نسبت به يوهان، تو بدنم پخش شد.

- خوب من ديگه مي‌رم. روز خوش.

در کمال بهت من در عرض چند ثانيه رفت و درو بست. سکوت سنگيني تو سالن شکل گرفت که صداي خش خش برگه‌هاي کتاب کمي مي‌شکستش. بهش نگاه کردم. پيراهن آبي تيره با شلوار جين مشکي پوشيده بود؛ هنوزم نمي‌تونستم به خودم بقبولونم که سي و چهار سالشه.

- کتابي مي‌خواي؟



با صداش به خودم اومدم و با دندوناي کليک شده گفتم :

_ نه ممنون.

سرش‌ رو کمي بالا آورد و از بالا بهم نگاه کرد. واقعا که با اين غرورش نوبرش ر‌و آورده

با چشم به مبل تک نفره‌اي اشاره زد و گفت :

_بشين.

romangram.com | @romangram_com