#چشمان_آتش_کشیده_پارت_93





_گوشيت خاموشه شده.

_ آره، شارژم کم بود اومدني.

- فکر کنم مال يوهان بهت مي‌خوره ازش مي‌پرسم.

_ مرسي؛ راستي صداي شکستن براي چي بود؟

از گوشه‌ي چشم بهم نگاهي کرد و گفت :

_ ليوان بود، از دست يوهان افتادش.

آهان آرومي گفتم که تا وقتي به سالن برسيم ديگه چيزي نگفت. وقتي رسيديم راه‌روي اول به طرف يکي از شش اتاق رفت و کليدي از جيبش در آورد. درو باز کرد و گفت :

_بيا تو.

وقتي رفتم تو، سالن کوچيکي به چشمم خورد. دور تا دورش مبلاي تاج دار مخمل طوسي قرار داشت. قدم زنان رفتم داخل که يوهان‌و کنار قفسه‌ي کتاب ديدم. ليوان پايه بلندي دستش بود که با حرکت چرخشي دستش، مايع توش تکون مي‌خورد. چشماي براقش‌رو بهم دوخت و مايع‌ رو يک نفس سر کشيد.

romangram.com | @romangram_com