#چشمان_آتش_کشیده_پارت_92


روي پاشنه پاش چرخ زد و خواست بره بيرون که مکثي کرد و گفت :

_ از آشناييتون خوشحالم خانم.

درو باز کرد و آهسته بست.

_درباره‌اش نگفته بودي!

عميق نفس کشيد و گفت :

_بحثش نشد.

_ خيلي عجيبه، مگه مي‌شه يه پسر نوزده ساله قيّم بشه؟

چشماش ر‌و تو حدقه چرخوند و گفت :

_ اينارو از خودش بپرس.

پشت سرش از اتاق بيرون رفتم که گفت :


romangram.com | @romangram_com