#چشمان_آتش_کشیده_پارت_9
البته اين اسم واقعيش نيست، اسم اصليش پيتره و شهروند لندنه. پدرم که ميشه بچهي ايشون روزي از روزها براي ديدن مقبرهي حافظ هلک و هلک به همراه بهادر خان از اون ور دنيا پا ميشه مياد ايران و به طور کاملا اتفاقي تو خيابون نزديک بود مامانمو زير بگيره. و به اين ترتيب اين ديدار منجر به ازدواج و به دنيا اومدن من ميشه.
حتما تو ذهنتون اين سواله که پس اون مادربزرگه کيه اين وسط؟ خوب عرضم به حضورتون که مامان بنده مادرش رو سر به دنيا اومدن، برادرشون وقتي چهارسال داشت از دست دادن و يکه و تنها وردل پدر عزيزشون موندن و چون نگهداري از دوتا بچه براي پدرجان سخت بوده، اين ميشه که خاتون جون که خدمتکار خونه بوده، از مامان بنده و برادرشون از همون کودکي نگهداري ميکنه و ميشه يه مادر نمونه براي اونا. و بعد ازدواج بابا و مامان و فوت پدرجان، خاتون جونم تصميم ميگيره تنها تو اين ويلا که براي پدرجانه بمونه و از وسايل و خونه نگهداري کنه و چون من خاتونو مادر مامانم ميدونم بهش ميگم مامان بزرگ البته گاهي اوقات بيشتر وقتا خاتوني جونم صداش ميکنم.
بعد از سروسامون گرفتن بابا، بهادر خان با خيال راحت برميگردن لندن و عشق و صفا (چرا صفحه ميذاري پشت سر مردم آخه؟) و چندتا وسايلي که با خودشون تو ايران داشتنو شوت ميکنن تو اين ويلا و دِبرو که رفتيم. بعله و ميرسيم به اين سوال که من کيم؟ اين بندهي خوش بر و رو آنيدا مشايخي نام داره که تک دردونهي باباشه؛ واقعا اين همه فک زدم گوشيه پيدا نشد؟
لعنتي قسم ميخورم دفعهي بعد اينجارو چهل چراغ کنم. بي حال آهي از روي خستگي کشيدم که صداي دينگ دينگ زنگ گوشيم بلند شد. عين برق گرفتهها پريدم بالا و گوشامو تيز کردم تا منبع صدارو تشخيص بدم. اي الهي من قربون اوني که زنگ زده برم، قبل اينکه زنگ قطع بشه با کشيدن دست روي زمين کنار جعبهي کارتوني که نزديک قفسهها بود، پيداش کردم. اوه خدايا مرسي، مرسـي. قبل اينکه جواب مامانو که زنگ زده بود بدم قطع شد. واي ساعت رو
هُل هُلکي کتابو که کنارِ گوشي افتاده بود برداشتم و با حالت دو رفتم سمت پلهها. قبل اينکه برم بالا يه نگاه کلي به سياهي پشت سرم انداختم و دوتا يکي پلهها رو رد کردم. وقتي رسيدم تو سالن همزمان خاتون هم از اتاقش که يکي از پنج اتاق سالن طبقهي اول بود، بيرون اومد .
_من ديگه ميرم، کاري ندارين خاتون جونم؟
- نه دخترم، کتابي که ميخواستي رو پيدا کردي؟
گوشيم و کتاب مرموز رو گذاشتم تو کوله و گفتم :
_ نه وقتي رسيدم از خود بهادر خان ميپرسم خداحافظ.
خاتون تا دم در سالن پشت سرم اومد و گفت :
romangram.com | @romangram_com