#چشمان_آتش_کشیده_پارت_8
- من تا حالا اينو نديدم از کجا برداشتيش؟
با جوابش آهي از ناراحتي کشيدم و گفتم :
_از تو زيرزمين، از اون قفسههاي آهني که به ديوار وصل بود.
- اونا وسايل آقاي بهادر خانِ. خيلي وقته اونجان، ميخواي برو يه نگاه خودت بنداز.
کتاب رو از دستش گرفتم و به راهپله هايي که به زير زمين ميخورد نگاه کردم؛ به خاطر مدل ساختمون اون قسمت هيچ پنجره و نوري نداشت و تماما تاريک بود. پوف آرومي کشيدم و لرزون لرزون رفتم جلو.
دست راستم رو به نردههاي زِوار درفته تکيه دادم و با بسمالله رفتم پايين. هر يه پلهاي که پايين ميرفتم، تاريکي بيشتر ميشد. ناچار چراغ گوشيم رو روشن کردم و نورشو انداختم رو پلهها. اوه يهمن خاک رو هر کدوم نشسته بود. وقتي پلهها تموم شد، عملا از ترس نفس نفس مي زدم. تنها نورِ موجود، نورِ کم سوي گوشيم بود. مثل ديدن ستاره تو آسمون تيره و سياه شب از سطح زمين. واقعا در عجبم سري قبل چطور اومدم اينجا آروم باش آنيدا ترس نداره که. با زيرلب گفتن نترس، دست رو ديوار کشيدم و رفتم جلو. بعضي قسمتا گچاش ريخته بود زمين. وقتي به قفسههاي آهني رسيدم، نفسي از سر آسودگي رها کردم .
خوب اول به طبقهي سوم نگاه کنم چون اگه جلد دومش باشه، بايد تو همون طبقهاي باشه که جلد اولش رو برداشتم. با يه دست شروع کردم به برداشتن تک به تک کتابا. اولين کتاب با جلد سورمهاي رنگ به اسم خفقان بود، چند صفحهي اولش رو نگاه کردم که ديدم اصلا رمان نيست . کتاب دوم جلد مندرسي داشت و نصف بيشتر کتاب جدا شده بود. با اخماي درهم و گره خورده طبقههاي ديگه رو نگاه کردم ولي هيچي گيرم نيومد. لعنتي پس کجاست؟ به ساعت گوشيم که نگاه کردم اعصابم بيشتر خراب شد، بايد برم. نادم و مغمون برگشتم برم که يهو آستين مانتوم به گوشهي يکي از طبقهها گير کرد و گوشي و کتاب از دستم افتاد.
با تاريک شدن همه جا ، نفسم بند اومد. واي خدا، يک دفعه چيشد؟ آب دهنم رو آروم فرو فرستادم. دست رمو رو قفسه کشيدم و به کمکش نشستم زمين. روي زمين دست کشيدم تا گوشيمو پيدا کنم. هرثانيه که رد ميشد بيشتر نگران ميشدم از بابت دير شدن پروازم. من امروز بايد برم لندن پيش پدربزرگم بهادر خان.
romangram.com | @romangram_com