#چشمان_آتش_کشیده_پارت_10


_خدا به همرات دخترم، سفر به سلامت.

دستي براش همونطور که به طرف ماشين مي‌رفتم؛ تکون دادم و نشستم تو ماشين. آسمون روشن شده بود و رنگ خوش رنگ آبي همه جا ديده مي‌شد ؛. سوييچ‌رو سريع جازدم و تمام زورم‌و رو پدال وارد کردم، که بي.ام.و مشکي رنگم با يک غرش از جا کنده شد و به پرواز دراومد.

از جيب کوچيک کوله‌ام گوشي رو برداشتم و زنگ زدم به مامان

- الو آنيدا!

با حفظ خونسردي براي نخنديدن به صداي نيمه عصبانيش گفتم : _سلام مامي، صبحت به خير خوبي؟

- اين سوال‌ رو من بايد ازت بپرسم تو مگه نيم ساعت ديگه پرواز نداري؟ تو خيابونا رژه مي‌ري واسه خودت ؟

چشمام‌ رو تو حدقه چرخ دادم و با صدايي که لحن آروم و مجاب کننده‌اي داشت، گفتم :

_ کي دور دور مي‌کنه مادر من؟ واسه خداحافظي از خاتون اومدم يه سر ويلا. تا يه ربع بيست دقيقه‌ي ديگه‌ام مي‌رسم فرودگاه.

نفسي که کشيد از پشت تلفن خيلي بلند و واضح بود. فکر کنم تمام حرصش‌ رو رو تلفن داره خالي مي‌کنه. واقعا خوشحالم که دمه دستش نيستم.

_ اوم ديگه کاري نداري مامان؟


romangram.com | @romangram_com