#چشمان_آتش_کشیده_پارت_89
لبام رو ناراحت جمع کردم. واقعا که من رو باش به خاطر کي ناراحت شدم.
با لحن تمسخر آميز گفتم : _شمارهات رو نداشتم وگرنه وقتمو الکي هدر نميدادم تا اينجا خندههاي جنابعالي رو ببينم.
به محض تموم شدن جملم خندهاشو قطع کرد و گفت :
_ام متاسفم، ممنون که نگرانم بودي.
ليوانيو به دستم داد که پرسيدم : _اين چيه؟
- بخور، فشارت پايينه.
کمي بوش کردم و سر کشيدم. کمي تلخ بود. چه کوفتي خوردم؟ ليوان رو بهش دادم.
_ چجوري اومدم تو اتاقت؟
دستي به موهاش کشيد و گفت : _من حموم بودم که شنيدم دستگيرهي در به طرز وحشتناکي تکون ميخوره، سريع اومدم بيرون و درو باز کردم که از پشت افتادي بغلم. قبل اينکه ازت بپرسم چي شده، از هوش رفتي.
پس اون دانکن بود که از پشت گرفتتم. ولي.. اون پسر اينجا چي کار ميکرد؟ از تخت اومدم پايين که اونم از رو صندلي بلند شد. گوشيم رو از رو ميز عسلي کنار تخت برداشتم و گفتم :
_اون پسر کي بود؟
romangram.com | @romangram_com